loading...
خانه ی تو
admin بازدید : 207 یکشنبه 23 مهر 1391 نظرات (0)

yourhouse

ما این اعترافات را از جای جای دنیای نت برگزیده و برای شما جمع آوری کرده ایم

::..متن در ادامه ی مطلب..::

با توجه به استقبال شما خوانندگان از مطالب درج شده با عنوان "اعتراف صميمانه سوتي ها" در سایت های مختلف ما نیز تصمیم بر این گرفته ایم از این پس اعترافات صمیمانه ی شما را از سوتی هایی که داده اید نوشته

برای فرستادن اعترافات صمیمانه ی خود در قسمت نظرات همین مطلب اعتراف خود را بنویسید تا ما در مطالب بعدی از آنها استفاده کنیم.با تشکر!

چند وقت پیش که نتایج کنکور اعلام شده بود زنگ زدم به دوستم که قبولیش را تبریک بگم به جای اینکه بهش بگم مبارک باشه هی میگفتم قبول باشه بنده خدا دوستمم سکوت کرده بود به روم نمی آورد

 يادمه دوسال قبل مربي زبان مهد دخترم رو عوض كرده بودند و من اصلاً از اين مربي به خاطر اخلاق و رفتار تندش با بچه ها خوشم نميومد،از انجا كه كلاس ساعت اخر مهد بر گزار ميشد من نيم ساعت به اخر كلاس مونده رفتم كه يك حال اساسي از ايشون جا بيارم،كسي تو مهد به جز خدمه و يك خانم جوون كه رو صندلي انتظار نشسته بود نبود،من هم فكر كردم مامان يكي از بچه هاست و سر درد دلم باز شد و اونچه كه بلد بودم و نبودم نثار مربيه كردم،ديدم دختره هر چى من ميگم لاله و نه تأييد ميكنه و نه تكذيب،فقط چشماش داره از حدقه درمياد...،باز آى كيوم پايين بود متوجه نشدم و دور انتقاديم رو تندتر و تندتر كردم...
چشمتون روز بد نبينه،يكهو ديدم خانم مربي كه حدوداً مسن هم بود در كلاس رو به ضرب باز كرد و به دو خودش رو رسوند به ما و يك سويچ رو به دختره دراز كرد كه:بيتا ،مامان جان ،تا تو ماشين رو از پاركينگ سر خيابون بيارى دم مهد ،منم رسيدم!بدو كه دير شد!
قيافه ى من رو مجسم كنيد شكل چى شده بود فقط؟!!

 امروز ميخوام براتون اعتراف به 3 قتل غير عمد كنم.
وقتي 6سالم بود مامانم برام 3تا جوجه خريد.خيلي خيلي ناز بودن. يه روز ظهر كه همه خواب بودن رفتم و يه تشت پر از آب حاضر كردم. جوجه ها رو دونه دونه انداختم تو آب آخه فكر ميكردم مثل اردك بلدن شنا كنن!
خلاصه ديدم عجيب دست و پا ميزنن. مي رن ته تشت و بال بال مي زنن 2باره ميان بالا يه نفسي ميگيرن و دوباره ميرن ته تشت... خلاصه يه كم نگاهشون كردم با خودم گفتم شايد به خاطر اين شنا بلد نيستن چون مامانشون يادشون نداده. از تشت آوردمشون بيرون. 2تاشون ديگه تكون نمي خوردن. هي باهاشون ور رفتم ولي تاثيري نداشت. بردم گذاشتم تو جيب كت بابام تو كمد كه كسي نفهمه. اوني هم كه جيك جيك ميكرد رو بردم پيش خودم يه پتو دورش پيچوندم صبر كردم تا آروم بشه. بعد خوابم برد. از خواب كه بيدار شدم ديدم صداي اين يكي هم درنمياد. ديدم از تو لحاف اومده بيرون و رفته پشتم منم كه تكون خوردم زيرم له شده.....
اينم بردم گذاشتم تو جيب كت بابام تو كمد. مامانم چند روز دنبالشون گشت ولي فكر كرد گربه اومده خوردتشون. چند روز بعد ديديم از تو كمد چه بوووووويي مياد!!!!!
عجب كتك تاريخي خوردم من!

 1روز منتظر تاکسی بودم که دیدم یه تاکسی وایساد منم تندی خواستم سوار بشم دیدم یکی پیاده شد من سریع جاش نشتم از قضا راننده تاکسی منو ندیده بود من که یه پام سوار ماشین بود اونم حرکت کرد چشمتون روز بد نبینه من 1لنگه پا همراه ماشین میدوئیدم .کلی منو اون خانومه توتاکسی سرو صدا کردیم تا آقا وایساد سوار شدم تو ماشین با هم تا آخر مسیر کلی خندیدیم

 وقتی من کوچیک بودم مامانم برای اینکه خرابکاری یا شیطونی نکنم بهم میگفت من پشت سرم هم دوتا چشم دارم اگه کار بد کنی خیلی زود متوجه میشم.!منم از ترسم هیچ وقت به پشت سرش نگاه نمی کردم چون میترسیدم دو تا چشم ببینم!!!!!!!

 یه بار داشتم برای دوستم یه ماجرای خیلی خنده داری تعریف میکردم بعد فصل زمستونم بود طفلکی رفیق منم سرما خورده بود ما هم تازه باهم اشنا شده بودیم تو یونی. یه کمی هم باهم رودربایسی داشتیم
من این خاطره رو گفتم بیچاره از خنده از یکی از سوراخ های بینیش دماغش زد بیرون یه حباب بزرگ درست شده بود گفتم اگه بترکه کل صورتشو گرفته ولی به صورت خیلی ماهرانه ایی بدون دخالت دست کم کم کوچیک شد از همون راهی که اومده بود رفت تو سواراخ بینیش
بیشتر از اون من خجالت کشیدم جفتمون برای لحظه ایی سکوت کردیم من خودمو با گوشیم سرگرم کردم یعنی ندیدم و از خنده هم داشتم میترکیدم یه دفعه خودش زد زیر خنده گفت این چه حرفی بود که زدی به من بی جنبه از تو دماغم بادکنک اومد بیرون اینو که گفت من دیگه مردم از ته دل قهقه میزدم
یکم حال بهم زدنی بود ولی دلم میخواست تعریفش کنم.

 اعتراف میکنم یه روز صبح که شدیدا خوابم میومد مامانم اشغال داد بندازم سطل زباله  منم که چشمام وا نمیشد کیفمو انداختم سطل اشغال و با کیسه زباله رفتم مدرسه ...قیافه ی دوستام سر صف هیچ وقت یادم نمیره

 روی زانوم باند پیچیدم تا به بهانه پا درد فردا همراه بابام نرم سر کار.صبح بابام صدام زد گفت :عزیز دلم هنوز پات درد میکنه؟ با حالت تضرع دست گذاشتم رو زانوی بانداژ شده و گفتم آره بابا جون.یه پس کله ای بهم زد و گفت پاشو بریم که دیر شده .داداشا و خواهرم هی میخندیدن.بعدا فهمیدم بابام شب که خواب بودم باند رو از زانوی چپم باز کرده بوده و روی زانوی راستم بسته بوده....!

 چند سال پیش که عموم فوت کرده بود من اولین بار بود که مراسم ختم می رفتم وقتی رسیدم مامانم اشاره کرد برم به زن عمو تسلیت بگم رفتم پیشش زن عمو بغلم کرد و گریه کرد و گفت عموت مرد عزیزم منم گفتم خودم می دونم زن عمو همه چادرو کشیدن رو صورتشون از خنده داشتن غش می کردن.

 موقع عقد داییم بود تو محضر بودیم،منم مسئولیت کله قندارو به عهده گرفتم،موقعی که عاقد از زن داییم واسه سومین بار پرسید و زن داییم جواب بله رو داد منم از خوشحالی نفهمیدم چی شد کله قندا رو ول کردم و شروع کردم به دست زدن بعد چند ثانیه دیدم همه دارن میخندن تازه یادم اومد که کله قندارو رو سر عروس دوماد انداختم..
بیچاره زن داییم تا 2روز سرش درد میکرد

 مامانم بیرون از خانه بود من وبرادرم تصمیم گرفتیم برای پدر یخ در بهشت درست کنیم .برادرم یخ وشکر را آماده کرد من هم پودر رنگی فراهم کردم.معجون که آماده شد همه با هم خوردیم.چند دقیقه بعد دیدم چشمهای بابام سرخ شد وشروع کرد به بادگلو زدن.
مادرم به خانه برگشت به بابام گفت :چرا اینجوری شدی ؟بابا گفت نمیدونم این بچه ها یه چیزی دادن خوردم حالم یه جوری شده .
مامان گفت مگه چی بهش دادین ؟گفتم این مواد که میبینی.مادرم گفت:ای وای این که جوهر مخصوص رنگرزی قالیه.بعدفهمیدم چه دسته گلی به آب دادیم.جالب اینکه چون بابا بزرگتر بود برای احترام براش 2 لیوان ریخته بودیم.

5, 6 سال پیش آبجی مریم با 6 7 تا از دوستاش جمع شده بودن خونه ما، مامانینام خونه نبودن،با هم می گفتن و می خندیدن،منم حسودیم شد،رفتم پیششون بحثو عوض کردن گیر دادن به من،گفتن کم رویی و...منم گفتم نیستم،یکی از دوستای آبجی مریم گفت اگه کم رو نیستی لباس زنونه بپوش تا سر کوچه برو برگرد،منم خواستم کم نیارم قبول کردم،آقا اول دامن تن من کردن بعد روسری،آخرم گفتن که بی حجاب نمی تونی بری بیرون بعد چادر نماز مامانو سرم کردم(تا ساق پام بود)شکل این مادر بزرگای حیکلی شده بودم،خلاصه رفتیم دم در،با خجالت بیرون دیدم کسی نبود،تا وسط کوچه رفته بودم که یهو درو بستن،من مثل فشنگ برگشتم هر چی در زدم باز نکردن،با لباسای عزیز خانمی مونده بودم تو کوچه،یکی 2 نفر رد شدن من سریع با چادرم رو گرفتم ولی پاهام افتاده بود بیرون دیدن پوزخندی زدن که نگو...چادرو از بالا در پرت کردم تو حیاط با تیپ خاله قزی و همون دامن از در رفتم بالا و......آقا هنوز که هنوزه چندتا از همسایه ها یادشونه...لاکردارا حافظه فیل دارن...

 روز اول عید 88 تصمیم گرفتم برم خونه داییم، اون روز هوا خیلی سرد بود و چون عینکی هستم همین که وارد شدم شیشه عینکم بخار گرفت و با همان حالت با مهمونایی که هیچکدامو نمیشناختم دست دادم و احوالپرسی کردم! و سریع رفتم سراغ میوه و شیرینی و در همین حال از یکیشون پرسیدم پس دایی و خانواده اش کو؟ گفتن کدوم دایی؟ تازه فهمیدم چه سوتی داده ام و داییم چون تازه در حیاطشان را عوض کرده اند اشتباهی آمده ام! سریع پا شدم بیام بیرون صاجبخانه نداشت. گفت جون خودت تا چاییت را نخوری نمیدارم بری. روبروم هم چند دختر حوان نشسته بودن و از خنده ریسه میرفتند! و نمیدونم چطوری اون چایی را خوردم!

یه بار یکی از دوستای بابام اومده بود خونمون واسه ناهار
از قضا همون روز من با خواهر کوچیکم دعوام شده بود
بعد از ناهار رفتم توالت-بعد از چند دقیقه دیدم در توالت باز شد !!!!! منم که فکر کردم خواهر کوچیکمه با خونسردی گفتم گوساله درو ببند !!!
بعد دیدم هیچی نگفت- وقتی اومدم بیرون دیدم دوست بابامه
آقا مارو میگی رفتم سوار موتور شدم که فقط برم یه جایی که دیده نشم!!!!!

یه روز که از کلاس داشتم بر میگشتم خونه مامانم ز زد گفت ساندویچ همبر بگیر بیا من که منتظر تاکسی بودم تو فکر اینم بودم که کجا همبر بگیرم چند تا بسر جوون هم به فاصله 1 متریم بودن که یهو یه تاکسی بوق زد منم حواسم نبود به جه مقصد بلند گفتم(همبر)... که چند نفر کناریم زدن زیر خنده منم از خجالت رفتم اون سمت خیابون...

 یه بار دانشگاه که بودم میخواستم برم خونه، زنگ زدم به آژانس که بیاد دنبالم مرده گفت از کجا به کجا گفتم از فلان جا به فلان جا مرده گفت آدرس دقیق منم آدرس دقیق و دادم یارو گفت پونک کجاست؟ من اینجوری شدم
بعد 3 ساعت یارو رو حالیش کردم که کجاست مرده گفت من نمیدونم صب کن گوشیو داد به بزرگترش هر چی واسه اونم توضیح دادم نمیفهمید مرده میگفت خانم همت دیگه کجاست؟
من و میگی عصبانی سر یارو داد میزدم آخه مرده حسابی تو که نمیدونی همت کجاست غلط میکنی آژانس میزنی
مرده با یه مظلومیتی گفت خانم شما کجایی؟ من گفتم دانشگام مرده گفت نه تو کدوم شهر
منم گفتم تهرونم یارو گفت شما خوبی خانوم؟ از تهران زنگ زدی مشهد برات آژانس بفرستن
من و میگی 4شاخ موندم بعد رو گوشیمو نیگا کردم یادم اومد بله یه سفری که رفته بودیم مشهد من شماره آژانش اونجا رو سیو کرده بودم، دیگه نفهمیدم چه جوری قطع کردم

 اعتراف میکنم یه روز دختر همسایه مونو توخیابون داشت میرفت بامامانش دیدم
نیشمو با ذوق زدگی تا بناگوشم بازکردم و گفتم
سلام مونا.......... چطوری؟.........
دیدم تحویلم نگرفت و مامانشم میخندید
اومدم خونه به مامانم گفتم این دختر همسایه چه زود بزرگ شد تا دیروز اینقد بود
گفت :کی
من:همین مونا دیگه دختر آقای ...
گفت :اون مبیناست مونا مامانشه

 اعتراف میکنم که وقتی بچه بودم میدیدم این مجری های تلویزیون مستقیم به ادم نگاه میکنند همش فکر میکردم منو میبینن چون هر جا چپ و راست میرفتم داشتن مستقیم منونگاه میکردن...من خنگول هم میرفتم زیر مبل یا از پشت پرده قایمکی نگاه میکردم ببینم بازم دارن نگاهم میکنن یا نه! همش درگیری ذهنیم این بود که آخه اینا از کجا فهمیدن من پشت پرده ام :((

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 288
  • کل نظرات : 18
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 46
  • آی پی دیروز : 66
  • بازدید امروز : 61
  • باردید دیروز : 189
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,223
  • بازدید ماه : 1,223
  • بازدید سال : 69,735
  • بازدید کلی : 350,832
  • کدهای اختصاصی

    پیج رنک گوگل

    پیج رنک سایت شما

    پیج رنک

    صفحات پاپ آپ

    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ

    قالب سبز-ابزار گوکل پلاس